کتاب هایی که می خوانم



 

اولین بار که خبری درباره ی بهروز بوچانی و جایزه ی ادبی اش شنیدم و این که دولت استرالیا حتی بعد از این دستاورد مهم ادبی اجازه ی ورود او به آن کشور و دریافت تقدیرنامه اش را نداده، مشتاق شدم به خواندن این اثر. بی شک نوع بازتاب خبر هم احساسی از نیتی نسبت به عملکرد دولت استرالیا برایم به همراه داشت. از آن جا که اهمیت ندادن به هنر و ارزش قائل نشدن برای یک هنرمند، در وضعیت فرهنگی سال های اخیر ایران رویداد عجیب و دور از ذهنی نیست، به راحتی این رویکرد بی اخلاقی ی را باور کردم. با خواندن کتاب "هیچ دوستی به جز کوهستان" که عنوان زیبایی نیز دارد نوع نگاهم اما تغییر کرد.

شروع داستان برایم بسیار جذاب بود و از این که با شرح وقایعی که گفته می شد واقعا اتفاق افتاده می توانستم در ذهنم از حقیقتی ناب تصویرسازی کنم، لذت دوچندانی داشت نصیبم میشد. سفر شبانه به ساحل اقیانوس، همراه شدن با گروهی مهاجر که به سیم آخر زده و قصد دارند خودشان را از خاک اندونزی به جزیره ی پهناور و رویایی استرالیا برسانند، سوراخ شدن قایق، نجات معجزه آسا از چنگال مرگ، سفر مجدد به اقیانوس با یقین به خطراتی که از تجربه ی تلخ گذشته بدست آمده ، این بار سرگردانی و گم شدن در وسعت بی پایان دشت آبی امواج، نجات معجزه آسایی دیگر و رسیدن به ساحل امن جزیره ی کریسمس. فرستاده شدن به جزیره ی مانوس و اسکان در پناهگاه مهاجران که نویسنده اصرار دارد نامش را زندان بگذارد. و داستان همین جا تمام می شود. سیر دراماتیک اثر به نظرم از همین جا متوقف شده و دیگر نمی شود اسم آن را رمان گذاشت. بیشتر شبیه توصیف جستارگونه ی وضعیتی نابسمان از یک برزخ است و گلایه های مهاجری که سعی دارد همه ی حق را به خودش و کسانی که در موقعیت او قرار دارند بدهد. درست از جایی که سفر نویسنده در دنیای واقعی متوقف می شود، سیر داستان هم از حرکت دراماتیکش باز می ایستد. این اتفاق متاسفانه در همان صفحات آغازین اثر رخ می دهد و خیلی زود ادامه ی خوانش کتاب را سخت و کسالت بار می سازد.

اذعان دارم شیوه ی توصیف و زبان داستانی اثر، قابل توجه و ماهرانه است و شاعرانگی نوشتار، تحسین برانگیز اما بر سیر روایت و نوع نگاه، می توان ایراداتی وارد ساخت. به نظر می رسد بهروز بوچانی بیش از آن که در پی توصیف واقعیت و رعایت انصاف  باشد به دنبال انتقام گیری و تحت فشار قرار دادن دولتمردان و قانون گذارن استرالیا است تا به او و همراهانش بدون هیچ پیش شرطی اجازه ی ورود به خاک کشورشان را بدهند. بگذارید موضوع را از نگاه دولت استرالیا نگاه کنیم. همه ساله عده ای بدون دنبال کردن راهکارهای قانونی مهاجرت، میان بر زده و با کمک قاچاقچیان انسان با به خطر انداختن جان خود و گاه حتی زن و کودک شان دل به دریا می زنند و آن دولت، طبق معاهدات و کنوانسیون های بین المللی مجبور است بپذیردشان و برایشان هزینه کند. با روی کار آمدن یکی از احزاب ی، قانون مهاجرت استرالیا سخت تر شده و تصمیم می گیرند افرادی که سعی دارند به روش های غیرقانونی و با کمک قاچاقچیان وارد خاکشان شوند را به جزیره ای دورافتاده منتقل نمایند. با این کار یک تیر و دو نشان کرده اند، اول از همه عدم پذیرش اجباری مهاجرانی که اکثر قریب به اتفاقشان شرایط مطلوب فردی و اجتماعی در سرزمین خودشان نداشته اند و به احتمال زیاد سربار جامعه ی استرالیا خواهند بود و مسئله ی دوم متوقف ساختن فجایعی که مافیای قاچاق انسان همه ساله با قایق های غیراستاندارد و کوچک در اقیانوس آرام به بار می آورد.

از شانس بد، بوچانی و همراهانش در شروع این مقطع زمانی قرار گرفته اند و دولت استرالیا سعی می کند شرایطی فراهم سازد تا این افراد از ادامه ی سفر منصرف شده و به جایی که از آن جا آمده اند باز گردند. مطلبی که بارها در کتاب بر آن تاکید می شود. این که وضعیت آب و هوایی جزیره ی استوایی مانوس بیشتر به یک تبعیدگاه شباهت دارد، وضعیت بهداشتی، شرایط اسکان و نوع تغذیه در آن مناسب نیست و مهاجران در شرایطی تحقیر آمیز و غیر انسانی به سر می برند. افسران استرالیایی در حین انجام وظیفه، تمامشان حرامزاده هستند و محلی های جزیره همگی ترسو و در خدمت استعمار.

در توصیف این وضعیت دشوار اما هر جا به نفع مهاجران نیست حرف ها ناگفته می ماند و نویسنده از بیان آن طفره می رود؛ ناگفته هایی که بالاجبار رگه هایی از آن را می توان به شکلی ناملموس احساس کرد. مثلا این افرادی که به اصطلاح زندانی قلمداد می شوند هیچ مسئولیتی برای انجام امور کمپ های جزیره ی مانوس را عهده دار نیستند. غذا، سیگار و پوشاک رایگان در اختیارشان گذاشته می شود و حتی سرویس بهداشتی شان را برایشان تمیز می کنند. نویسنده تاکید دارد که برای تحت فشار گذاشتن مهاجران حتی کاغذ و قلم در اختیار هیچ کس نمی گذارند و برای رد کردن یک نخ سیگار از گیت های بازرسی باید تردستی بلد باشی ولی در پشت جلد آمده که او کتابش را از طریق واتساپ نوشته و برای دوستش ارسال نموده. پس علاوه بر تلفن به اینترنت هم در آن جزیره امکان دسترسی وجود داشته! نکته ای که هیچ گاه در طول روایت به آن اشاره ای نمی شود.

این رفتار تناقض آمیز که از طرفی به استرالیا، دولتمردان و مامورانش فحش می دهد و کینه توزانه بهشان نگاه می اندازد و از طرفی حاضر نیست چشم از سرزمین رویایی شان برداشته و مقصد دیگری در پیش گیرد چندان منصفانه به نظر نمی رسد و مخاطب را در صداقت نویسنده که گویی اسیر احساسات وضعیت دشوارش است به شک می اندازد. مطمئنا اگر پیش از نگارش این کتاب حتی بعد از گذراندن همین مصائب، دولت استرالیا به بهروز بوچانی، رومه نگار و کُرد فراری از ایران، مجوز ورود به خاک آن کشور و کارت اقامت می داد، تمام این وقایع به شکلی دیگر بازنمایی میشد. شاید از بین ماموران حرامزاده ی استرالیایی، یک چند تایی هم رنگ و بوی انسانیت به خود می گرفتند و لبخند پوچ و مصنوعی پرستارهای کمپ، کمی هم که شده به نوع دوستی و محبت آغشته میشد.  نویسنده بیش از صد و پنجاه صفحه در باب برخوردهای غیر انسانی اداره کنندگان کمپ پناه جویان مانوس قلمفرسایی می کند و هیچ صفت یا انجام عمل مثبتی -حتی برای یک لحظه- برای یک افسر، نگهبان و یا پزشک استرالیایی قائل نمی شود تا شورش پناهجویان را در چند صفحه ی پایانی کتاب کاملا موجه جلوه دهد.

نکته ی دیگر این که نویسنده از علت مهاجرت خودش و ناگزیری ادامه ی سفر، اطلاعات روشنی نمی دهد. چه پس زمینه ای وجود دارد که او حاضر است چنین شرایط دشواری را تحمل کند اما تصمیم به بازگشت نگیرد؟ پل های خراب شده ی پشت سر چیستند؟ او حتی در مورد سایرین هم چنین توضیحی ارائه نمی دهد. گویا آن قدر در دنیای خودش و دغدغه ی زیستنش غرق شده که اهمیتی به مصائب همسفرانش نداده و پای درد دل هیچ یک نمی نشیند. فقط شخصیت کمرنگی به نام مستعار نخست وزیر که گویا گرفتاری مالی او را به مهاجرت غیرقانونی واداشته و خیلی زود هم از تحمل شرایط مانوس طفره می رود، برای ما انگیزش مشخصی به عنوان تاجری ورشکسته دارد. ماموران و روسای استرالیایی که جز دستور دادن، اعمال خشونت، حقوق بالا گرفتن و صحبت کردن با  بی سیم شناختی از خود به ما نمی دهند، زیردستان بومی منطقه که حقوق بگیر دولت استرالیا هستند هم کسی زبانشان را نمی فهمد و نکته ی قابل عرضی در باره شان نیست؛ کاش لااقل میشد انگیزه و پیشینه ی پناه جویان را با نزدیک شدن به خلوتشان بهتر فهمید تا بار روایی کتاب غنی تر شده و جایگزین برخی توصیفاتی شود که سعی دارد داستان را سمت ادبیات بکشاند اما چندان موفق نیست.

کُردها مثلی دارند که می گوید: کُرد، غیر کوه یاری ندارد. در حسب حالی که بوچانی از سفرش نوشته این بی پناهی را به خوبی می توان درک کرد. تنها چیزی که سعی دارد به آن چنگ بیندازد تا مثل تخته پاره ای در امواج اقیانوس سرگردان نشود، همین پیشینه ی نژاد و قومیت است. برگ برنده ای که به او هویتی واقعی و غیرقابل انکار می دهد. مردی پناهجو از نژادی کهن اما بی کشور. به خاکی که از آن آمده هم وابسته است و هم گریزان.

در مجموع می توان گفت کتاب "هیچ دوستی به جز کوهستان" بیشتر از آن که دارای ارزش ادبی باشد، استراتژیک بوده و قوانین حقوق بشری و مسائل مربوط به پناه جویان را به چالش می کشد. اثری که سعی دارد جایگاه تاریخی و ادبی را توأمان داشته باشد اما به وجاهت کاملی از هیچ یک دست نمی یابد. تاریخ، روایت بی طرفانه ی آن چه وقوع یافته است نه جانبداری یکسویه از احوالات شخصی. به عنوان ادبیاتی غیر داستانی که تلفیق رویدادهای واقعی و تخیل باشد نیز چنانچه سنجیده شود، ضعف سیر درام داستانی و سیاه و سفید بودن شخصیت ها، درخشان بودن اثر را تا حدودی زیر سوال برده است. با این وجود نباید ارزش های داستان پردازی بوچانی در خلق اثری که در عرصه ی بین الملل موفق و تاثیرگذار بوده را دست کم گرفت. باید دید در ادامه ی راه آیا باز می تواند با تخیل قوی و قدرت قلمش پیش برود و بعد از فروکش کردن خشمش، حرفه ای تر به نویسندگی و داستان سرایی بپردازد یا او هم از آن دسته نویسندگانی خواهد شد که اولین اثرشان مهم ترین و برجسته ترین کارشان است. 


سوء قصد به ذات همایونی


در زمان حکومت محمدعلی شاه قاجار، شش جوان مارکسیست از مرزهای قفقاز وارد ایران شده و قصد ترور شاه قاجار را می کنند. سوء قصدی که به شکست می انجامد اما در تزل پایه های حکومت، نقش بسزایی ایفا می کند. در فصل نخست، ما با نافرجام بودن اقدام مبارزین روبرو می شویم و در ادامه با بازگشت به گذشته، شرح حال تک تک آن ها را مرور می کنیم. شخصیت های رمان همگی به نوعی تاریخی هستند و وقایع پیش آمده می تواند بر اساس واقعیت قلمداد شود در صورتی که این گونه نیست و رضا جولایی نویسنده ی رمان، شخصیت های ذهنی خود را در دل داستان قرار داده است. این کتاب که بعد از چاپ اولش برای مدتی ممنوع الچاپ بوده است مرز بین تخیل و تاریخ را به گونه ای برداشته که در عین ادبی بودن، قضاوت های تاریخی نویسنده در مورد شخصیت ها و وقایع آن برهه از زمان به روشنی مطرح می شود. دیدگاه نویسنده نسبت به میرزا رضای کرمانی، رضا شاه، استالین، محمد علی شاه و. همچنین جریان شکل گیری حزب مارکسیست در ایران همه و همه از زاویه ی دید نویسنده به صورت داستانی که تاریخی گونه است عرضه می گردد. تخیل، در خدمت ایدئولوژی است هرچند تکنیک های روایی و ادبی نیز به خوبی رعایت شده است. رمان، پر است از شخصیت و وقایع مختلف. در زندگی تک تک شخصیت ها درامی باورپذیر وجود دارد. این که از کجا آمده اند و چه شده که کارشان به این جا کشیده. مبارزه علیه استبدادی سنتی. یکی مانند حیدر عمواوغلی، بنیان گذار حزب توده و سرمنشا سازمان یافتن اندیشه های کمونیستی به ایران با علم و گرایش اعتقادی، دیگری چون حسین، بچه ی بیغوله های اطراف تهران، از سر ناچاری و کشیدن بار فلاکت. نویسنده توصیف خوبی از موقعیت های مختلف زمانی و مکانی نیز دارد. از فضای دانشگاهی روسیه ی قبل از انقلاب بلشویک ها گرفته تا جلسات مخفیانه ی کارگری آذربایجان و یا ضیافت اعیان پرنفوذ تهران. جولایی همه ی اقشار آن زمان، از بالاترین رده تا مفلوک ترین را به خوبی به تصویر کشیده است. با این وجود کمترین توجه به شخصیت های زن صورت گرفته است. در واقع ن در رمان رضا جولایی بیشتر کنش پذیرند تا کنشگر. بر قهرمانان تاثیر می گذارند به جای این که خودشان دست به اقدامی قهرمانانه بزنند. مهم نیست که این زن روس باشد یا فرانسوی و یا ایرانی. زن در وقایع تاریخی این رمان، نقشی بالاتر از عشق آفرینی و تیمارداری و فرزند آوری و دل شکستن ندارد. 

در مجموع، این رمان را می توان تاریخی دانست اما تاریخی که مورد قبول رضا جولایی است. سوء قصد به جان محمدعلی شاه نیز واقعه ای تاریخی است که نویسنده به میل و بر اساس نگرش خود در موردش داستان سرایی کرده است. سوء قصد به ذات همایونی، رمانی است که باید به لحاظ ادبی جدی گرفته و خوانده شود.                  


پاییز فصل آخر سال است


پاییز فصل آخر سال است، روایتی است اول شخص از زبان سه دختر تقریبا سی ساله که با هم ارتباط نزدیک و دوستانه ای دارند و رویدادهای چند روز مشترکشان را هر یک از زاویه دید خود مطرح می کنند. رمان به دو بخش تابستان و پاییز تقسیم شده است و هر فصل، بخشی را به روایت یکی از شخصیت ها اختصاص داده است.  داستان با "لیلا" آغاز می شود. دختری اهوازی که حاضر به همراهی شوهرش "میثاق" به خارج از کشور نشده و از طرفی اصرار به ماندن در تهران و حفظ استقلال زندگی اش دارد. او برای رفع کلافگی و گریز از احساس پوچی قصد بررسی یک پیشنهاد همکاری در مجله ای فرهنگی را دارد. از آن جا که ذهن او به شدت درگیر مسائل شویی اش است و هنوز چشم امید به بازگشت همسرش دارد ما با گذشته ی او و تردیدهایش در ماندن یا رفتن آشنا می شویم. "شبانه" دوست هم دانشگاهی او با همان تردیدها برای ازدواج با یکی از همکارانش به نام "ارسلان" مواجه است. مشکل ذهنی برادرش و ناراحتی عصبی مادرش تردیدهای او را هر لحظه افزایش می دهد و قادر به مصمم شدن بر پاسخ مثبت دادن و لذت بردن از رابطه ی احساسی اش نیست. "روجا" سومین شخصیت داستان بر خلاف لیلا و شبانه پرجنب و جوش و هدفمند است. دختری انرژی بخش که می تواند برای خواسته هایش بجنگد و قید و بند وابستگی به دوستان، جنس مخالف و از همه مهم تر مادرش او را از دنبال کردن اهدافش باز ندارد. در پایان کتاب اما این دختر روحیه بخش هم با رد شدن ویزای فرانسه و عدم امکان ادامه ی تحصیل، در هم شکسته و دچار همان احساس بیهودگی سایر شخصیت ها می شود. برنده ی ماجرا این وسط میثاق است که توانسته خودش را از چرخه ی زندگی این ن مایوس بیرون بکشد و بازنده ی بزرگ هم احتمالا ارسلان خواهد بود که نمی داند دلش را برای چه فلاکتی صابون زده است!

دغدغه های سه دختر جوان در گذر از جامعه ای سنتی به زندگی مدرنیته به نوعی وجوه مختلف زنی شرقی را به تصویر می کشد که گذشته ی اجدادی را بیهوده و رویای آینده را خارج از دسترس می بیند. نی که به کهن الگوی مادرانگی خود پشت کرده اند اما قادر به غلبه بر احساس وابستگی و داشتن تکیه گاه نیستند. در جامعه ای که ن سنتی، آرمان و آرزویشان را در آسایش همسر و پرورش فرزندان می بینند نسلی پدید آمده که در جستجوی اثبات توانایی، گرفتن تصمیم و کسب موفقیت های روزافزون است. اما در دنیایی که به قول نیما یوشیج "باید از چیزی کاست تا به چیزی افزود" به علت تغییرات رفتاری نمی توانند پاسخگوی وجهی از نیازهای درونی خود باشند. لیلا حاضر نبوده و نیست که چون ن پیشین، مطیع همسرش باشد و بی چون و چرا هر جا را برای زندگی انتخاب کرد همراهی اش کند. شبانه نمی تواند به وابستگی های خانوادگی اش پایان دهد و احساس مسئولیت در قبال مادر، برادرش را برای شوهر کردن به فراموشی بسپارد. روجا هم که مادرانگی و فرزند آوری در ته لیست اهدافش جای گرفته است.

رمان پاییز فصل آخر سال است، دنیایی کاملا نه دارد و نویسنده دغدغه های جنس نسل خودش را به خوبی درک کرده است اما تصور درستی از واقعیت دنیای مردانه ندارد. دل کندن میثاق با همه ی عواطفی که به همسرش دارد خیلی ساده انگارانه مجسم شده است و ارسلان معلوم نیست با چه انگیزه ای به ادامه ی رابطه و ازدواج با دختری افسرده و کسل کننده دل بسته است. پدرها شخصیت هایی کمرنگ، بی تاثیر و تا حدودی بی تفاوت در سرنوشت دخترانشان هستند و انگار هیچ درکی از وضعیت دنیای ن ندارند.

در کل رمان پاییز فصل آخر سال است، فضایی کسل کننده و غیردراماتیک دارد. طرح و ایده های داستانی خیلی معمولی و کلیشه ای انتخاب شده اند. زنی که شوهرش برای داشتن آینده ای بهتر به خارج از کشور سفر کرده و او قصد دارد با رها شدن از وابستگی های ذهنی و عاطفی روی پای خودش بایستد؛ زنی دیگر در پاسخ مثبت ازدواج مردد است و دیگری چون شوهر نکرده می خواهد ادامه ی تحصیل دهد. بار فلسفی دغدغه های شخصیت ها با توجه به موقعیتی که در آن قرار گرفته اند به گونه ای عمیق هست و نیست. نظریه ی تازه ای فراتر از آن چه در اذهان عمومی جامعه جریان دارد به چشم نمی خورد و نویسنده تنها به طرح مسئله ای بدیهی که نیتی ن شبه روشنفکر جامعه ی امروز را نمایان می سازد بسنده می کند. با این وجود نوع نگارش و شیوه ی روایت قابل تحسین است و نمی توان نسیم مرعشی را نویسنده ای جدی تلقی نکرد.   

 

پی نوشت: خوندن ادبیات نه رو دوست دارم اما غرق شدن توی اون و نه. به نظرم همون طور که نیت خانم ها گاهی با صحبت هاشون کاملا در تضاده خیلی باید برای درک نقد ها و اعتراضات اجتماعی مطرح شده تو این گونه آثار دقت کرد تا به تعریف درستی رسید. هر چی باشه ادبیات خانم ها مثل خودشون پیچیده ست J


خورشید همچنان می دمد



(نسلی می میرد و نسلی دیگر برمی خیزد؛ اما زمین برای همیشه جاودان می ماند. خورشید همچنان می دمد و غروب می کند.) 
انجیل عهد عتیق


بدون شک نقد کردن اثری از ارنست همینگوی، یکی از تاثیرگذارترین نویسندگان قرن بیستم و برنده جایزه نوبل ادبیات، کار آسانی نیست حتی اگر  موضوع مورد بحث، نخستین رمان منتشر شده از او باشد."خورشید همچنان می دمد" داستانی است از چند نویسنده و روشنفکر آمریکایی که بعد از جنگ جهانی اول به تفریح و خوشگذرانی در اروپا مشغولند. 
جیک بارنز رومه نگار ساکن پاریس که در جریان جنگ جهانی آسیب دیده و قوای جنسی اش را از دست داده است راوی ماجرا و عاشق زن سی و چهار ساله ی هوسرانی به نام لیدی برت اشلی است. او دوستی به نام رابرت کوهن دارد که بوکسری بازنشسته بوده و نویسنده ای کم فروغ است. او بعد از جدایی همسر و فرزندانش با زنی به نام فرانسیس رابطه پیدا می کند و بعد از مدتی با او آمریکا را ترک کرده و راهی اروپا می شود. رابرت که یک یهودی از خانواده ای نسبتا متمول است بعد از مدتی فرانسیس را از خود رانده و دلباخته برت اشلی می شود. از طرفی برت که زنی زیبا و بیوه ای جنگی است با آن که احساس صمیمیت زیادی با جیک (راوی) دارد و عواطف آتشین رابرت را هم نسبت به خودش جذب و دفع می کند تصمیم به ازدواج با تاجری ورشکسته و دائم الخمری به نام مایکل کمبل گرفته است. جیک بارنز که عاشق مسابقات گاو بازی اسپانیاست به همراه دوستانش برای تعطیلات به آن جا می رود. بیل گوردون دوست دیگر نویسنده اش او را در این سفر همراهی می کند. آن دو با هم به ماهیگیری در طبیعت بکر اسپانیا رفته و سپس به اتفاق دوستانشان در شهر پامپلونا به تماشای جشن سالیانه سان فرمین می پردازند. 
جیک و دوستانش با آغاز جشن، مدام مشغول نوشیدن مشروب هستند و در حالی که هر چهار مرد به نوعی شیفته ی برت هستند و بینشان مشاجره بر سر این قضیه نیز هست برت اشلی دلباخته ی یک گاوباز نوزده ساله به نام رومرو شده و با او رابطه ی جنسی برقرار می کند. 
مایکل در عالم مستی هیچ ملاحظه ای نکرده و احساس علاقه ی یک سویه ی رابرت به برت و دلباختگی برت به رومرو را به بدترین شکل و حالتی توهین آمیز در جمع مطرح می سازد. رابرت هم بعد از آن که مچ رومرو و برت را یک روز قبل از پایان جشن مسابقات گاوبازی در خلوتگاهشان می گیرد نمی تواند جلوی خودش را گرفته و کتک مفصلی به رومرو می زند. در پایان جشن هم برت و رومرو همه را قال گذاشته و پامپلونا را بی خبر ترک می کنند اما بعد از چند روز جیک با دریافت تلگرامی از طرف برت، او را افسرده و غمگین تر از قبل در مسافرخانه ای تنها و سرگردان باز می یابد. 
نخستین رمان خالق "پیرمرد و دریا" شباهت اتمسفری زیادی با سایر آثاری که در آینده ی راهش قرار گرفته بوده را داراست. رودخانه، مبارزه، ماهیگیری، مشت زنی، خون، خشونت، مرگ، قهرمانی، شکست و. کلید واژه های این داستان و بسیاری دیگر از آثار همینگوی است. 
در رمان "خورشید همچنان می دمد" ما با نسل روشنفکر و   تبعیدی آمریکا بعد از جنگ جهانی اول مواجهیم که برای فرار از واقعیت تلخ وجودی خود به شراب خواری، دل سپردن های کور، کوتاه مدت و نافرجام، خوشگذرانی های باری به هر جهت، اعتراف و دعای نامطمئن در کلیسا، رستوران گردی و هیجان طلبی با مدیریت خشونت رو آورده است. شخصیت هایی که هیچ کدام به احساس رضایت از زندگی نرسیده اند و در تلاشند تا سردرگمی خود را به هر ترتیبی که هست به فراموشی بسپارند. 
نسلی سوخته و سرگردان که در تحلیل نظام فروپاشیده ی فکری و فلسفی دنیای بعد از جنگ، با مشکل مواجه شده و توان بازسازی آرمان ها و اصول ارزشی خود را ندارد. 
در این بین توصیفات دقیقی از فضای شهری پاریس، رستوران ها و گذرگاه هایش صورت گرفته است. در ادامه با سفر راوی به اسپانیا همان نگاه تیزبینانه، طبیعت بکر (جنگل، رودخانه، ماهیگیری) و سپس مردم روستا نشین را هدف قرار می دهد. دقتی که در توضیح جشن سالیانه سان فرمین و مسابقات گاو بازی به حد اعلا می رسد. برای من اما این داستان از جذابیت چندانی برخوردار نبود. درام داستانی کشش لازم را برای دنبال کردن ماجرا ایجاد نمی کرد و توصیفات مثلا در رابطه با مسیری که راوی می پیمود تا از رستورانی به رستوران دیگر برود و آبجو بنوشد به نظرم طولانی می آمد. شاید اگر اکشن میدان گاوبازی و مراسم جشن سان فرمین نبود چندان کنشی در داستان باقی نمی ماند تا ارزش اقتباسی سینمایی را برای این رمان بوجود آورد. خط کلی داستان که با معرفی رابرت کوهن آغاز و به ارتباط پوچ و غیرممکن برت و جیک ختم می شود هم از وضوح چندانی برخوردار نیست و خواننده در تعقیب سوژه و شخصیت اصلی گاه بلاتکلیف می ماند.  شخصا اگر این کتاب از نویسنده ای گمنام به دستم داده می شد شاید تا انتها خواندنش را ادامه نمی دادم. ناگفته نماند که از اصالت متن هم چندان مطمئن نیستم چرا که موضوع داستان قابلیت سانسور پذیری زیادی دارد و با وجود ناشر معتبرش باز هم می توانسته بخش هایی از متن اصلی به ملاحظات کسب مجوز، حذف شده باشد. 
بر خلاف شهرت ساده نویسی همینگوی، ترجمه ای که من از این کتاب خواندم در بعضی مواقع جمله بندی های خوب و ساده تری می توانست داشته باشد که نداشت و متاسفانه با وجود ویراست جدید آن در چاپ دوم (انتشارات نگاه، 1393، مترجم احسان لامع) غلط های املایی زیادی در آن به چشم می خورد.

 

پی نوشت: قسمت شد این کتاب را در یک کشتی شناور بر آب های خلیج فارس بخوانم. روح همینگوی گویا هنوز چشم از موج های آبی دریای آزاد بر نداشته است. 



سیمای زنی در مین جمع


"ما باید سعی کنیم تا راه خودمان را با یک کالسکه زمینی و اسب های غیر زمینی ادامه بدهیم"

 این از معدود دیالوگ هایی است که به نقل از لنی گرویتن (فایفر) در طول رمان 557 صفحه ای "سیمای زنی در میان جمع"  بیان می شود.   

لنی زنی است 48 ساله که روزی هشت نخ سیگار می کشد و داشتن نان تازه ی برشته برای صبحانه، از مسائل مهم برای اوست که حاضر است برای به دست آوردنش حتی ناسزا بشنود. او کم حرف و خجول است. از نظر ظاهری به گونه ای است که در نوجوانی لقب آلمانی ترین دختر مدرسه توسط نازی ها به او داده شده. عاشق رقص و همین طور پسر زندانی اش لو، مشتاق نظاره کردن تصاویر اعضای بدن آدمی و نوازنده ی دو قطعه ی پیانو از شوبرت به صورت بی وقفه و تکراری. مریم باکره را نیز هر شب در صفحه ی تلویزیون خانه اش می بیند هرچند برخی بر این عقیده اند که این تصویر، انعکاس مرموزی از خود اوست که چگونگی آن هنوز بر کسی آشکار نشده. 

 یک رومه نگار که هویتش چندان مشخص نیست و علاقه ی زیادی به سیگار، چای، و کت قدیمی اش دارد در تکاپوست تا پرده از رازهای زندگی گذشته و حال زنی آلمانی بردارد. زنی که تا نزدیک به انتهای داستان یکی دو بار آن هم از دور او را ندیده اما شیفته اش شده است. او برای کسب اطلاعات، با آدم های زیادی نشست و برخاست می کند و شهر به شهر و کشور به کشور رد پای لنی را به دقت دنبال می کند. 

آن چه ما می خوانیم در واقع شرح گزارش رومه نگار است در باب احوالات لنی به نقل قول از اطرافیان و کسانی که او را می شناسند. زنی که به گفته ی یک راهبه ی سابق: وجود دارد و در عین حال وجود ندارد.

با این وجود لنی بهانه است. ما در واقع شاهد ترسیم تصویری از جامعه ی اروپا و به ویژه آلمان قبل و بعد جنگ جهانی دوم هستیم. تصویری که پرده از حقایقی تکان دهنده برداشته و بدون هرگونه بزرگ نمایی یا تحریک رمانتیک گونه ی عواطف، فجایعی باور نکردنی اما غیرقابل انکار را به نمایش می گذارد. از کسب و کار یدن دندان طلای مردگان بگیر تا افتخارات کذب و ریاکارانه ی سرداران و سربازان و همچنین آمیزش های جنسی جنون آمیز و هیستریک ن و مردان بر اثر رعب و فشار روانی  جنگ.    

از سویی دیگر به شکلی واضح ایدئولوژی و اندیشه های سیستم حکومتی فاشیسم، سرمایه داری و کمونیسم توسط نویسنده به چالش کشیده می شود. لنی قربانی تمامی این اندیشه ها و شرایط اجتماعی است که بارها تا لبه ی پرتگاه نابودی پیش می رود اما زندگی اش کماکان به نحوی پیش می رود. او نماد انسانی سرسخت، تغییر ناپذیر و غیرقابل نفوذ است که هیچ اراده ی آهنینی چه از سوی کلیسا، چه حکومت نازی ها، چه جنگ جهانی خانمان سوز و چه حاکمیت نظام سرمایه داریِ بعد از جنگ، نمی تواند در آن خللی ایجاد کند. حتی وقتی با یک دوچرخه ی قرضی اروپا را در می نوردد تا همسر غیرقانونی شوروی تبارش را در اردوگاه های اسیران جنگی پیدا کند و یا در زیر بمباران مرگبار متفقین، با رضایت و عشق، در مقبره ای خانوداگی همبستر سرباز به اسارت گرفته ی دشمن می شود همان لنی سابق است. صمیمی ترین دوستان او به طور همزمان یک راهبه ی مقدس اما طرد شده (راشل) و یک   ی بیمار (مارگارت) هستند و هیچ جریان اجتماعی نمی تواند احساس او را در مورد مردهایی که در زندگی اش آمده اند و رفته اند عوض کند. او نسبت به همسر قانونی سه روزه اش (آلویز فایفر) که هنوز نام خانوادگی اش را یدک می کشد و حقوق جان فشانی اش در راه میهن (آلمان) را می گیرد هیچ وابستگی عاطفی ندارد اما هنوز عکس پسرخاله اش ارهارد را که به جرم فرار از خدمت و خیانت به کشور، تیرباران شده است بر دیوار خانه اش دارد. از بین تمام عشق و علاقه هایی که آلمانی های اصیل و گاه ثروتمند به او ابراز کرده اند و هنوز هم ادامه دارد او ابتدا یک اسیر کمونیست و بعد ها یک ترک مهاجر مسلمان با زن و چهار فرزند را به خود می پذیرد و از آن ها صاحب فرزند می شود. وقتی حسابدار پدرش از بی توجهی لنی به مسائل اقتصادی سوء استفاده کرده و خانه اش را به علت داشتن بدهی، زیر قیمت از او می خرد هیچ نشانه ای از کینه و یا تقلا برای بازپس گیری سرمایه ی بر باد رفته در او ظاهر نمی شود جز تلاش برای حفظ پیانو؛ و همچنان نان ترد صبحانه اش را می خورد و با آدابی خاص قهوه درست می کند و می نوشد. او زنی است که سیمایش در جامعه برای آنان که نمی شناسندش گونه و برای بیشتر کسانی که از نزدیک با او در ارتباط بوده یا هستند قدیس گونه است. تنها نقطه ی اشتراکی که همه به آن معترف هستند این است که لنی را به درستی نمی توان شناخت.      

گستره ی وقایع و شخصیت های این داستان به حدی است که می توان گفت نوشتن هر گونه خلاصه داستان و نقد جامع در موردش دشواری های بسیاری دارد . در مقدمه ی کتاب  ترجمه مرتضی کلانتریان، نشر آگه آمده بود بیش از 125 شخصیت در این رمان حضور دارند. برای همین در جهت این  که سررشته ی داستان از دستم در نرود اسامی شخصیت ها را برای خودم نوشتم اما با بیش از پنجاه شخصیت تاثیرگذار در روند داستان مواجه نشدم. علاوه بر این که برخی از آن ها جز اشاره ای کوتاه، نقش پیش برنده ای به عهده نداشتند. برای نمونه وقتی والتر پر -مدیر موسسه تاج گل سازی برای اموات و یکی از افرادی که لنی را عاشقانه زیر نظر دارد- از همسر صیغه ای اش حرف به میان می آورد و فرزندی که از او دارد هیچ توضیحی جز این که یک مغازه ی گل فروشی برایشان دست و پا کرده نمی دهد و تمام. همین گریزهای این سو و آن سو، به خاطر سپردن تمام وقایع را بسیار سخت می سازد و شاخ و برگ های فرعی نیز گاهی چندان ارتباط با اهمیتی با اصل ماجرا پیدا نمی کنند. 

شیوه ی نگارش داستان به سبکی است که توضیحات و اطلاعات را به صورتی کاملا مهندسی شده در اختیار مخاطبش قرار می دهد و گاه در مورد یک شخصیت یا واقعه به یک اشاره کفایت کرده و در ادامه به آن باز می گردد. اشاراتی که حتی نقیض یکدیگر می شوند چرا که توضیحی در مورد یک اتفاق از زاویه ی دید شخصی دیگر ممکن است متفاوت باشد. مثلا سکوت مرگباری که وقتی لنی برای نخستین بار قهوه به بوریس تعارف می کند و با واکنش تند کرامپ (سرباز نازی آسیب دیده از جنگ و همکار لنی در گلسازی) مواجه می شود؛ از نظر هر یک از شاهدان ماجرا مدت زمان متفاوتی به طول انجامیده بوده است. همین تکنیک، جذابیتی برای دنبال کردن ماجرا برای مخاطب به وجود می آورد هرچند روایت های چندپاره ی داستان و کمرنگ بودن بار دراماتیک در پیرنگ اصلی، نمی تواند از ایجاد خستگی و احساس عدم پیش روندگی داستان جلوگیری کند. 

از منظر طرح ایدئولوژی مشخص است که هاینریش بُل، نویسنده ی شهیر آلمانی و برنده ی نوبل ادبیات 1972 بسیاری از نظریات ی و اجتماعی خودش را نیز مطرح نموده و در پی اثبات آن است. بارزترین این مسئله زمانی است که "ورنر" و "کورت هویزر" در تلاشند با طرح دلائل غیرمستدل، نظام طبقاتی سرمایه داری را کارآمد و صحیح جلوه دهند. این که آن ها از روی علاقه به خاله لنی و اهمیت رعایت اصول اجتماعی است که می خواهند لنی را از خانه ی پدری اش بیرون کنند نقد تمسخر آمیزی است به نظام سرمایه داری. نظامی که سعی دارد با نگاهی صرفا مادی و غیر معنوی، از کاهش قیمت ها جلوگیری کرده و اجازه ندهد قشر متوسط و پایین جامعه، رفاه و پیشرفتی فراتر از آن چه که مد نظر اوست داشته باشد. از سویی نظام اقتدارگرایانه و جنگ طلبانه ی فاشیسم، همچنین کمونیسم شوروی با فضای امنیتی و بسته اش هم از انتقادات هاینریش بُل در امان نمی ماند. در فضای داستان او هیچ ملتی قهرمان نیست. حتی آمریکایی ها که پیروز جنگند مدام (از زبان چندین شخصیت داستان) مورد سرزش قرار می گیرند که چرا انقدر برای یک پیشروی کوتاه، معطل کرده اند و جلوی بسیاری از فجایع که می شده از وقوعش جلوگیری کرد گرفته نشده است. جنایات متفقین فاتح، کم از متحدین جنگ افروز هیتلر نیست. بوریس همسر غیرقانونی و معشوقه ی لنی به عنوان یک سرباز آلمانی است که به اشتباه اسیر می شود و در اردوی کار زندانیانی که متفقین اداره اش می کنند از دنیا می رود. انسان ها در یک نظام سوسیالیستی که مرز و زبان و مذهب و فرهنگ نمی شناسد بر اساس اعمال فردی خودشان مورد قضاوت قرار می گیرند و هنر از موسیقی گرفته تا ادبیات، از هر سرزمین و فرهنگی که برخاسته، متعلق به همه است. بوریس که یک روس تبار است ترانه ی آلمانی زمزمه می کند و لنی آلمانی، کتاب های کافکای مجاری را می خواند و قطعات پیانوی شوبرت اتریشی را می نوازد.   

انسان در دنیایی که هاینریش بل ترسیم می کند بر زمین راه می رود اما نیروهایی فرا زمینی و مرموز او را احاطه کرده و پیش می برند. راشل، راهبه ای که به شکلی معجزه وار از قبر و خاکسترش گل های سرخ می روید از طریق دانش مدفوع شناسی، احوالات انسان را در می یابد. مارگارت ای است که از شرم  و حیا آن قدر سرخ می شود تا جان می سپارد و لنی که هر شب مریم باکره در تلویزیون خانه اش ظاهر می شود، سیب گیر کرده در توالت را بی هیچ اکراهی با دست های ظریفش بیرون می کشد. 

در پایان می توان گفت رمان "سیمای زنی در میان جمع" اثری است شبیه به تابلوی نقاشی "مدرسه ی آتن" از رافائل. هر گوشه ی آن تابلو دارای تفسیرها و ظرائفی است که می توان ساعت ها به تحلیل آن پرداخت و تجسمی است از دوران طلایی فلسفه و اندیشه در یونان باستان. با این تفاوت که رمان هاینریش بل، دوران انحطاط اروپای مدرن را پیش چشمان ما مجسم می سازد. اگر در اثر رافائل، ارسطو و افلاطون از اهمیت بیشتری برخوردارند و نقطه ی ثقل تابلو قرار گرفته اند، رمان سیمای زنی در میان جمع، لنی گرویتن را محوریت جهان داستانی اش قرار داده است. جهانی که در جزییات آن نهایت دقت به کار گرفته شده و در کلیت نیز به هنرمندانه ترین شکل بین اجزاء اثر تناسب برقرار گردیده است.


پی نوشت: نسخه ای از این کتاب را که من خواندم چاپ سیزدهمش می شد که در سال 1395 انتشار یافته بود. 33 سال بعد از چاپ نخستش به سال 1362؛ و در کمال تاسف سرشار از غلط های چاپی و املائی!      


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کشتی خیال من پرستاری mmoshkan دانلود آهنگ جدید برنامه نویسی اندروید پرسش م تکنولوژی 7 Xezo Games منابع انسانی، آموزش، جذب و استخدام